به نام او.....

 

دیگر نمینویسم که دلتنگم، که بی تابم، که هر روز و هر شب به تو می اندیشم.

دیگر نمینویسم که تمام لحظات زندگی ام بوی تو را میدهد.

دیگر نمینویسم که این دل افسرده و تنها، با غم عشق تو می سوزد و دم نمیزند.

دیگر تکرار مکررات نمیکنم،

چون تک تک آنها جزئی از وجودم شده اند، سالهاست که با آنها انس گرفته ام.

سالهست که تو را حس میکنم بی آنکه ببینم یا بشنوم.

کـــــــــاش میدانستی،

بی آنکه بدانی یا بخواهی، جزئی از وجودم شده ای.

اما نمیدانم چرا هر از گاهی حس میکنم تکه ای از قلبم میسوزد و در دلم غوغایی بر پا میشود.

در این هنگام گیج و مبهوتم، نمیدانم به که و کجا پناه برم؟؟!!!

نمیدانم راز این دل ویران شده را به که گویم، چه کسی را محرم بدانم؟؟!!!

خـــــــــــــــــــــــــدا

تو را فریاد میزنم و جان دوباره میگیرم.

ای امن ترین و همیشگی ترین پناهگاه من.

خود خوب میدانی تنها محرم این دل تویی،

با تو نجوا میکنم، با تو آرام میگیرم، با تو میگویم از تمام بودن هایی که به یک

باره شکل نبودن گرفت.

 

با تو میگریم و میگویم:

خدایا، او به رسم رفاقت نیز یادی از این دل نکرد.

 

 

تو بمان با من تنها تو بمان


جای مهتاب به تاریکی شبها تو بتاب

 
من فدای تو به جای همه گلها تو بخند

به نام مهربان ترین مهربانان:

 

دلم را سپردم به بنگاه دنیا

وهی آگهی دادم اینجا و آنجا

و هر روز برای دلم،مشتری آمد و رفت

و هی این و آن سرسری آمد و رفت

ولی هیچکس واقعا اتاق دلم را تماشا نکرد

دلم قفل بود، کسی قفل قلب مرا وا نکرد

یکی گفت: چرا این اتاق پر از دود و آه است

دیگری گفت: چه دیوارهایش سیاه است !!!!!!

آن یکی گفت: چرا نور اینجا کم است،و آن دیگری گفت:

و انگار هر آجرش فقط از «غم» و «غصه» و «ماتم» است

و رفتند و بعدش، دلم ماند بی مشتری

و من تازه آن وقت گفتم: خدایا، تو قلب مرا میخری؟

و فردای آن روز خدا آمد و توی قلبم نشست

و در را به روی همه پشت خود بست

و من روی آن در نوشتم:

بــــــبـــــخشـــــــیـــــــــد، دیگر برای شـــما جا نداریم

از این پس به جز او کــســی را نــداریـــم...........

نشانه....

به نام آنکه مظهر عشق است:

شب است و سکوت آرامش بخش آن.

آسمان پر از ستاره هایی ست که از دور به تو چشمک میزند و ماه مانند نگین انگشتری ست که زیبایی آسمان را دو چندان کرده:

از کودکی همیشه این سوال در ذهنم بود، که چرا هنگام دعا و راز و نیاز با خدا همه به آسمان به بالا نگاه میکنند چرا کسی به زمین یا اطراف آن نگاه نمیکند؟!

الآن میفهمم که چرا همه به آسمان نگاه میکنند، آسمان جای مقدسی ست که هر کسی نمیتواند قداستش را درک کند، آسمان جای ارواح انسان های واقعیست، انسان های پاک و مقدس که زمین نمیتوانست بزرگی و قداست آنها را به چشم ببیند.

من هم دیر زمانی ست که به آسمان مینگرم، به تک تک ستاره ها تا شاید اثری از او یابم تا برایش بگویم من چه اندازه دلتنگم تا بگویم خسته شدم از بس به آسمان خیره ماندم اما او را ندیدم، تا بگویم ستاره ها هم فهمیده اند که مدت هاست تو را گم کرده ام .

چه طور میتوانی مرا اینگونه آشفته و خسته ببینی: تو که بی رحم و سنگ دل نبودی، چه طور میتوانی ذره ذره آب شدن مرا ببینی؟

اصلا میبینی مرا؟ نه،  گمان نمیکنم.

اگر تو را ببینم هیچ نمیگویم فقط نگاهت میکنم، به اندازه تمام این سال هایی که ندیدمت. آن قدر نگاهت میکنم تا تصویرت در ذهنم مانند تندیسی حک شود.  اگر ببینمت برایت از خستگی ها از کابوس های شبانه از تنهایی که با خود جز اشک و ناله چیزی نداشت،میگویم.

تو با من چه کردی که نمیتوانم حتی یک لحظه هم به تو فکر نکنم. هر زمان که به تو می اندیشم اولین چیزی که از تو به یادم می آید، آوای صدای توست.

یادت می آید اولین دیدارمان را، آن روزها چه زود گذشت: روزهای خنده و شادی روزهای که غم برای هیچ یک از ما معنی نداشت، روزهایی که خیلی زود هر دوی ما را تنها گذاشت.

تقدیر و سرنوشت چرا باید این گونه تلخ برای ما رقم میخورد؟ که تو مرا تنها بگذاری و من ثانیه به ثانیه از عمرم را چشم انتظار آمدنت بگذرانم ، از انصاف نیست.

من که هیچ وقت رفتنت را باور نمیکنم: با خود میگویم می آیی، آری تو باید بیایی.

یک نشانه هم برای من کافیست، منتظر آن نشانه می مانم.

نشانم بده که می آیی، نشانم بده که همه ی این ها یک کابوس بود. من منتظر    نشانه ام:

 نشانه ای از تو........!!

 

                                

                                  صدا کن مرا

                              صدای تو خوب است

                      صدای تو سبزینه آن گیاه عجیبی است

                        که در انتهای صمیمیت حزن میروید

 

به نام آنکه میدانم تنهایست و تنهایم نمیگذارد:

دلم امشب صاف است آسمان هم، آرام و هزاران فانوس و نسیمی زیرک، سعی دارد که بفهماند شب مظهر این همه دلتنگی و تاریکی نیست به گمانم فردا روز خوبی باشد صورت ماه چونین میگوید.

ای آسمان، تو را دوست دارم به اندازهی تمام ستاره های وجودت:

ای ماه، تو را دوست دارم به اندازه تمام روشنایی که به زمین میبخشی:

ای باران، تو را دوست دارم به خاطر صدای پایت، صدایی که در گذشته برایم ندا دهنده زندگی دوباره بود اما:

 اکنون تنها صداییست، که سکوت تنهایی  مرا در هم میشکند .

 خداوندا من در کجای هستی تو جای دارم:

من، بنده ای که خودت گفتی تمام فرشتگان به پایم سجده کنند، موجودی که وقتی آفریده شدم به خود گفتی احسن الخالقین:

اکنون این بنده ی تو تنها و خسته است، تنها با تمام باید ها ونباید ها تنهایی که خود انتخاب نکرد: و خسته به خاطر ..............................

در دلم غوغاییست عجیب، نمیدانم دلهره بنامم یا ...............:

نمیدانم چرا این روزها با خود احساس غریبگی دارم، احساسی که برایم تلخ و نا آشناست: احساس میکنم از خود فاصله ای به انداز ه سال نوری دارم.

از خود، گذشتم تا از آنچه که درونم را آشفته کرده رهای یابم اما نه!!:

انگار این قصه تمامی ندارد، قصه ی من و "دل" عجب قصه ایست:

اوایل شیرین ترین قصه بود برایم مثل قصه های مادر بزرگ، یادش بخیر! حال دیگر قصه نیست "غصه" است:

ای دل من با تو چه کنم؟ خود بگو من با تو چه کنم؟ چرا سکوت کردی حرفی بزن چیزی بگو، به خدا کلافه ام آزارم مده، بس است هر چه آزار و اذیت:

گیجم و بی تاب، دیگر حتی توانایی برای نگاه کردن به ادامه مسیر را ندارم:

ای دل حرفی بزن تا بدانم من تنها چه کنم، بی او چه کنم؟

ای دل مرهم زخم های من کجاست، زخم هایی که تا اعماق وجودم ریشه دوانده،  زخم هایی که جایش تا ابد بر روی قلبم می ماند:

ای دل با من حرف بزن، بگو تا بدانم من بی او چه کنم؟؟؟؟؟؟

ای دل............ ای دل................... ای دل 

                   من با تو رویایم را در بیداری دنبال میگیرم

                   من شعر را از حقیقت پیشانی تو در می یابم

   با من از روشنی حرف میزنی و از انسان که خویشاوند همه ی خداهاست

                     با تو من دیگر در سحر رویاهایم تنها نیستم

                                                          (( احمد شاملو))

                                                                                                 

                                          

              

به نام آنکه می آزماید و می آموزد:

برای تو مینویسم ای همیشگی ترین عشق، همیشگی ترین یاد! ای حادثه ی شیرین عمرم:

برای تو مینویسم ای عزیز ترین عزیز از دست رفته ای که تا ابد در حسرت نبودنت میسوزم، سال هاست که برای تو مینویسم ، مینویسم تا یادم نرود اگر چه از من دوری اما نزدیکمی، باور کن حضورت را در تمام لحظات زندگی ام حس میکنم،

مینویسم تا یادم باشد ، که بعد از خدا تو محکم ترین تکیه گاه من در گذشته  بودی و حال نبود این تکیه گاه را با عمق وجودم حس میکنم.

نمیدانم هنگامی که باد سرد پاییزی غم به دلم زد چرا باغبان دلم نفهمید که چه آفتی به جوانه ها زد؟

سکوتم را با طنین صدایت شکستی، باور کردم تو همان صدایی هستی که همیشه با من میماند اما در یک لحظه آن صدا خاموش شد و تمام باورهایم رنگ نبودن گرفت،

حیف!! کاش میتوانستم دوباره آن صدا را بشنوم.

مگر این دل چیست؟ یک تکه لخته خون یا پاره آتش ، اما هر چه هست کار این دل است :

دل است که عاشق میکند ، دلتنگ میکند: این دل است که انسان را از پا در می آورد کاش که دلی وجود نداشت.

گه گداری به زندگی ام که تکرار گذشته هاست می اندیشم: فعلا دوست ندارم به آینده فکر کنم چون توانایی برای زندگی در آینده ندارم، اگر قرار است آینده نیز مانند حال سپری شود دوست ندارم بیاید چون روزهای سختی را میگذرانم فکر میکنم دیگر قدرتی برای آینده نمیماند.

ای همراه من باور کن تنها با تو تا اوج عشق هم پرواز میشوم.

از خدا میخواهم هیچ کس از عاشقی دلگیر نشود ، هیچ کس در زیر این سقف کبود تنها نماند:

از خدا میخواهم هیچ گلی پرپر و تبدیل به خاکستر نشود.

                                  رفت در ظلمت غم آن شب و شب های دگر هم

                                           نگرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم

                                              نکنی دیگر از آن کوچه گذر هم

                                 بی تو اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم.

                                                                 ((فریدون مشیری))

                                              

 

به نام آنکه میفهمد مرا:

خدایا میگویم صبورم، میگویم صبر دارم برای راضی کردن دل خود میگویم فراموشش میکنم : اما نه نمیتوانم، انگار همه چیز دست به دست هم داده اند تا یاد او را دوباره در ذهن من زنده کنند: خسته و غمگینم مثل پاییزم: خدایا تا کی فصل دل من پاییزیست،آیا او بهار را نخواهد دید؟

خدایا همیشه در نجواهای شبانه ام از تو میخواهم او را در ذهن و یاد من بکشی،از تو میخواهم فراموشی را به من هدیه دهی، اما چرا این کار را نمیکنی:

خدایا به خودت قسم در برزخم، برزخی که نمیدانم چه طور میتوانم آن را ترک کنم، نمیدانم پایان این برزخ برای من جهنم است یا بهشت؟

به یاد داری همیشه به خودت میگفتم که چقدر دوستش دارم، برای بودنش در کنارم تو را شکر میکردم: هیچ وقت فکر نمیکردم زمانی برسد که از تو بخواهم او را در یاد من......: گذشت زمان با انسان چه میکند، از من که یک انسان خسته ،نا امید ، دل شکسته ، تنها اما با کلی خاطره ساخته: نمیدانم چرا نمیتوانم فراموشش کنم.

هر وقت به او فکر میکنم قلبم تند تند میکوبد، بدنم یخ میشود نمیدانم چرا ؟ چراهای زیادی در ذهن من وجود دارد، چرا هایی که نمیدانم کی به پاسخش میرسم، نمیدانم زندگی چه سرنوشتی را برای من به رقم خواهد زد:خیلی دوست دارم بدانم آخر تو ومن چه میشود، دوست دارم بدانم مرا به یاد داری ، اصلاّ یاد من هستی ، کسی توانسته جای خالی مرا برای تو پر کند؟ تو هم به اندازه من دلتنگ هستی؟ تو هم یاد خاطراتمان میکنی؟ چه  افکار کودکانه ای.

خدایا، به من تحملی ده که بتوانم باور کنم او رفته ، و دیگر نیست.

همه هستی من آیه ی  تاریکی ست

                که تو را تکرار کنان

به سحر گاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهم برد

          من در این آیه تو را آه کشیدم، آه

                 من در این آیه تو را

        به درخت و آب و آتش پیوند زدم

                                          ((فروغ فرخزاد))

به نام آنکه تمام هستی ام از اوست:

چرا آمدی و مرا اینگونه آشفته کردی تو که میدانستی ماندنی نیستی پس چرا آمدی؟ مگر تو انسان نیستی، مگر تو احساس نداری، نمیخواهم عشق را از تو گدایی کنم: اما دلم از تو پر است .

تو قاضی خوبی نبودی رأی را به نفع خودت صادر کردی، همه چیز را آن طور که دوست داشتی برای خود تفسیر کردی: نه جان من زندگی اینگونه نیست روزی به خود می آیی ومیبینی زندگی چنان سیلی محکمی به تو زده که حتی ، قادر به بلند شدن هم نیست.

اینقدر مغرور نباش، بپذیر که تو هم میتوانی اشتباه کنی، تو هم میتوانی پشیمان شوی و منتظر بخشش دیگران باشی: میترسم، میترسم از روزی که بییایی اما من تو را نشناسم، میترسم بیایی اما آنقدر با من فاصله داشته باشی که نتوانم حضورت را احساس کنم.

اوایل رفتنت برایم سخت بود روزهای سختی را پشت سر گذاشتم ، اما رفته رفته شرایط جدیدم را پذیرفتم: زمانی که دلتنگت میشدم، نمیدانستم چه کنم تنها چیزی که آرامم میکرد یاد خاطرات تو بود: یاد شیطنت چشمانت، یاد آواز صدایت، یاد تمامی چیزهایی که هیچ وقت فکر نمیکردم تبدیل به خاطره شوند.

ای وای! اوای که چقدر دلتنگت شدم، تازه میفهمم که خداوند چه نعمت بزرگی به ما انسانها داده، صبر کلمه ای که در گذشته با آن بیگانه بودم اما در این مدت با تک تک یاخته های بدنم احساسش کردم.

به یاد داری، همیشه میگفتی انسانها با چشمانشان به قلب دیگران نفوذ میکنند: آری! چنان در قلب من نفوذ کردی که تا آخر عمرم هیچکس نمیتواند، جای تو را در قلبم بگیرد.

اما به تو مدیونم، چون با رفتنت عشق واقعی را به من آموختی: عشقی که هیچ گاه از ذهن و قلب من نمیرود، عشقی که برای بدست آوردنش بهای سنگینی را دادم:

نمیدانم چرا زمانه اینگونه شده: دلها بیشتر کاروانسرا اند تا عاشق، هیچ دلی واقعاّ  عاشق نیست، عشق برای بیشتر افراد معنی حقیقی خود را از دست داده، اما من خوشحالم چون عشق واقعی را حس کردم و میتوانم به جرأت بگویم که عاشقم و عاشق میمانم.

بر درخت زنده،بی برگی چه غم

وای بر احوال برگ بی درخت

                          ((محمدرضا شفیعی کدکنی))

شباهنگام،در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند

   درآن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام

           گرم یاد آوری یا نه،من از یادت نمی کاهم

                       تو را من چشم در راهم.

                                                ((نیما یوشیج))

 

افسوس که هرجه برده ام باختنی است : بشناخته ها تمام نشناختنی است :

برداشته ام هر آنچه باید بگذاشت: بگذاشته ام هر آنچه برداشتنیست :

                                                            ((شیخ طوسی))

به نام او........

خدایا دگر تحمل هیچ چیز را ندارم: خیلی وقت است که سکوت کردم و فقط مینگرم ، مینگرم تا شاید اثری از او یابم اما نه، او نیست او رفته! و تنها یک مشت خاطره به جای گذاشته، خاطراتی که خنجری است بر این دل خسته من.

تا کی باید آمدنت را در ذهنم تجسم کنم؟ تا کی بایدخاطراتت را در ذهنم تکرار کنم: نازنینم خسته و تنهایم. دوست داشتم تمام اینها یک کابوس تلخ بودند اما حیف! حیف که اینگونه نیست.

نمیدانم این چه زجری است که میکشم: بارها شده در تنهایی خود گذشته ام را مرور کردم تا بفهمم مگر من چه خبطی کرده ام که مستحق چنین عذابی هستم: خدایا نا شکری نمیکنم اما واقعاّ خستم، خسته از این همه تنهایی. دلم برای دوران کودکی ام آن خنده ها تنگ است، چقدر زود تنها شدم.

همیشه با خود میگویم ای کاش عاری از هر گونه احساس بودم! ای کاش تو هم مثل تمام آدم های دورو برم بودی : همیشه از خدا این سؤال رادارم که چرا تو را بر سر راه من قرار داد من که زندگی ام را میکردم به چیزهایی که داشتم قانع بودم ، اما تو آمدی و با آمدنت زندگی مرا آشفته کردی: لعنت به آن روزها یاد آن روزها عذابم میدهد.

ای کاش یک بار، فقط یک بار دیگر تو را میدیدم: تا برایت میگفتم که نبودنت با من چه ها کرد، برایت از سختی ها از دلتنگی ها از اینکه روز و شبم با خاطراتت میگذرد، میگفتم. ای کاش بیایی!!!!!!!!!!

 ای کاش............

  آسمان چون جمع مشتاقان پریشان میکند

                     در شگفتم من نمیپاشد زهم دنیا چرا

                                                ((استاد شهریار))